رازورمزهای جادویی
مطالب وداستان های جادوگران
پس از جستجوهاي بسيار، بالاخره پادشاه دختري زيبا را از خانوادهاي پاك نژاد و پارسا پيدا كرد، اما اين خانواده پاك نهاد، فقير و تهيدست بودند. زن پادشاه با اين ازدواج مخالفت مي كرد. اما شاه با اصرار زياد دختر را به عقد پسرش در آورد. در همين زمان يك زن جادوگر عاشق شاهزاده شد و حال شاهزاده را چنان تغيير داد كه شاهزاده همسر زيباي خود را رها كرد و عاشق اين زن جادوگر شد. جادو گر پير زن نود ساله اي بود مثل ديو سياه و بد بو. شاهزاده به پاي اين گنده پير مي افتاد و دست و پاي او را مي بوسيد. شاه و درباريان خيلي ناراحت بودند. دنيا براي آنها مثل زندان شده بود. شاه از پزشكان زيادي كمك گرفت ولي از كسي كاري ساخته نبود. روز به روز عشق شاهزاده به پيرزن جادوگر بيشتر مي شد، يك سال شاهزاده اسير عشق اين زن بود. شاه يقين كرد كه رازي در اين كار هست. شاه دست دعا به درگاه خدا بلند كرد و از سوز دل دعا كرد. خداوند دعاي او را قبول كرد و ناگهان مرد پارسا و پاكي كه همه اسرار جادو را مي دانست، پيش شاه آمد و شاه به او گفت اي مرد بزرگوار به دادم برس. پسرم از دست رفت. مرد رباني گفت: نگران نباش، من براي همين كار به اينجا آمده ام. هرچه مي گويم خوب گوش كن! و مو به مو انجام بده. فردا سحر به فلان قبرستان برو، در كنار ديوار، رو به قبله، قبر سفيدي هست آن قبر را با بيل و كلنگ باز كن، تا به يك ريسمان برسي. آن ريسمان گره هاي زيادي دارد. گره ها را باز كن و به سرعت از آنجا برگرد. فردا صبح زود پادشاه طبق دستور همه كارها را انجام داد. به محض اين كه گره ها باز شد شاهزاده به خود آمد و از دام زن جادوگر نجات يافت و به كاخ پدرش برگشت. شاه دستور داد چند روز در سراسر كشور جشن گرفتند و شادي كردند. شاهزاده زندگي جديدي را با همسر زيبايش آغاز كرد و زن جادوگر نيز از غصه، دق كرد و مرد. نظرات شما عزیزان: سه شنبه 7 آبان 1392برچسب:, :: 22:51 :: نويسنده : نازنین
درباره وبلاگ سلام من نازنین هستم به وبلاگ رازورمز های جادویی خوش امدید لطفا نظر بدهید پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان
|
||||||||||||||||
|